سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در عین زیبایی ، آموزنده است

رو در اتاقم علامت « ورود ممنوع » زدم. رفیقم اومده تو، میگه اینو زدی که کسی نیاد تووو؟

پَ نه پَ زدم که کسی جلو در پارک نکنه … !

به استاد میگم لطفا کمکم کنید دارم مشروط میشم میگه نمره میخوای

گفتم پَـــــ نَ پَــــــ… نظر شما رو در مورد مقدار و جنس خاکی که باید بریزم تو سرم میخوام!

رفتم واسه استخدام,یارو میگه اومدی واسه استخدام؟ پ ن پ اومدم ببینم کی استخدام می شه ازش شیرینی بگیرم!

سوال پرسیده ، یکم مکـث کردم ، میگه داری فکر میکنی ؟!

میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ صبر کن داره Load   میشــه!

گوشیم زنگ خورد رفیقم بود میگه کجایی؟گفتم نونوایی میگه میخوای نون بخری

گفتم پـَـ نـَـ پـَـ میخوام دلار چنج کنم!

با دوستم رفتیم باغ وحش،جلوی قفسِ شیر وایسادیم. دوستم میگه:شیرِ؟

میگم:پَــــ نَ پَــــ… گربه اس باباش مرده ریش گذاشته!!!!

رفتم کدو تنبل بخرم میگه : میخوای بخوری ؟

 میگم : په نه په میخوام براش استاد خصوصی بگیرم زرنگ شه برم اسمشو عوض کنم!

 
ادامه مطلب...
ارسال شده در توسط محمد

بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم. 
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است. 
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم! 
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم .
 
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.
 
می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .
ادامه مطلب...

ارسال شده در توسط محمد

         اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم ، به جای آن که انگشت اشاره ام را به سوی او بگیرم ، در کنارش می نشستم ، انگشتهایم را در رنگ فرومی بردم و با او نقاشی می کردم.

 

اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم ، بیشتر از آنکه به ساعتم نگاه کنم ، به او نگاه می کردم.       

 

 اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم ،به جای اصول راه رفتن ، اصول پرواز کردن و دویدن را با او تمرین می کردم.

     

اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم ، ازجدّی بودن دست برمی داشتم و بازی را جدّی می گرفتم.      

اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم ،با او در مزارع می دویدم وبا هم به ستارگان خیره می شدیم.

    

اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم ، کمتر سخت میگرفتم وبیشتر تأییدش می کردم.

 

اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم ، اوّل احترام به خودش را به او می آموختم بعد احترام به دیگران را. 

 

  اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم ، بیشتر از آن که عشق به قدرت را یادش بدهم ، قدرت عشق را یادش می دادم .


ارسال شده در توسط محمد

پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند ؛که مهم ترین و آخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود . در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسور انیشتن تماس بگیرد بنابر این ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه پرینستون می فرستند . بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار انیشتن برایشان مشخص میشود . پس از ملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور انیشتن تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید. پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند : وقتی برای اولین باربا بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت انیشتن روبه رو شدم ایشان را بی اندازه ساده , آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش ، به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفتر کارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست . نظریه خود را در ارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم ، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند ، گفتند که ما یک ماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد    یکماه بعد وقتی دوباره به ملاقات انیشتن رفتم به من گفت : من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام ، دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم ، در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند . به این ترتیب با پی گیری دستیار و ارسال نامه ای با امضا انیشتن، بهترین آزمایشگاه نور آمریکا در دانشگاه شیکاگو، باامکانات لازم در اختیار من قرار دادند و در خوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند واولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم ، متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است ، بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم ، رئیس آزمایشگاه گفت : این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است ،که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید . این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است . گفتم : اما با این روش امکان سواستفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت : درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطا های احتمالی همکاران خیلی ناچیز است .   ادامه مطلب...

ارسال شده در توسط محمد

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : می آید. من تنها گوشی هستم که غصه هایش را   می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد. و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست ! گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم،‌ کجای دنیا را گرفته بود ؟و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت : و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی...

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...!

 


ارسال شده در توسط محمد
   1   2   3   4      >